حوالی رویاهایم که قدم می زنم !
میبینم خیابان را با بوی باران دوست دارم .
خودم را با بوی تو ...!
حوالی رویاهایم که قدم می زنم !
میبینم خیابان را با بوی باران دوست دارم .
خودم را با بوی تو ...!
من آن بازیچه ای هستم
که میرقصم به هر سازت
تو میخندی به کبر آخر به این چشمان گریانم
خدایی ناخدایی
هرچه هستی غافلی یارب
که من آن کشتی بشکسته ای در کام طوفانم
توئی قادر توئی مطلق
نسوزان خشک و تر باهم
که من فریاد نسلی
عاصی و قومی
پریشانم
بعضی وقتها باید یقه ی احساست را بگیری
با تموم قدرت سرش داد بزنی و بگی:
تورو خدا بسه
بسه دیگه تا حالا هرچی کشیدم از دست تو بود